نبض زندگیمون کارن جاننبض زندگیمون کارن جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

درگذر ثانیه های رشدوبالندگیت ومادرانگی های آرام من

این روزهای کارن به روایت تصویر

    اینجا من کار کامپیوتری داشتم ومحو کارهام بودم شماهم که دلت میخواست باهات بازی کنم اومدی گوشیمو دستم دادی ومیگی بیا ازمن عکس بگیر برایه اولین بار خوب نشستی ومنم عکس گرفتم کیف کردم.       ماه رمضونی شب که افطار مهمونی داشتیم  وصبح میخواستم قابلمه رو ببرم بذارم سرجاش که رفتم  آشپزخونه که کارهامو تموم کنم اومدم دیدم  خودتو این شکلی کردی وتو قابلمه نشستی وبه منم میگی مامان میخوام غذا بپزم بهم وسایل بده تا من حرکتی کنم رفتی از یخچال هویچ وکاهو برداشتی آوردی و گرفتی دستت ومیگی مامان حالا ازم عکس بگیر بعدا غذابپیزم  کلی خندیدم تا این عکسهارو ازت گرفتم ژست همه...
13 شهريور 1393

وقتی باباعلی نیست

سلام مامانی میدونم این روزها زیاد حال خوشی نداری از طرفی حسابی سرماخوردی واز طرف دیگه باباعلی ازجمعه رفته واسه حسابرسی به تبریز ومن وشماحسابی کلافه ایم وشما اینقدر ناراحتی که وقتی ددی زنگ میزنه جوابشو نمیدی ومیگی بهش بگو فقط بیاد من تلفنی نمیخوامش وهمین بیقراری توخونه باعث شده مدام  بهونه گیری کنی بعدش گریه کنی مامانی دیگه اینقدر گریه میکنی واقعا توانم رو گرفتی واعتراضم که میکنم بابایی ومامانی میگن این بچه باباش کنارش نیست بهونه باباش رومیگیره بعد به اون ناراحتیهام عذاب وجدان هم اضافه میشه ددی که زنگ میزنه ومیبینه من انرژی ندارم حرف بزنم میگه معلومه خیلی دلت برام تنگ شده منم نمیتونم بگم بابا این اذیتهای کارن من رو ازپاانداخته واز طرفی...
19 خرداد 1393

ناخن پزشکی

کارن جان تازگیها حرفهایی میزنی واصطلاحاتی بکارمیبری که خیلی هاشو تاحالا نشنیدم مثلا دیشب میخواستیم بخوابیم بمن گفتی انا خوایش میکنم بیا یکم پیشم بخواب اومدم که پیشت بخوابم گفتی نه واستا واستا گفتم واسه چی ؟ گفتی ببینم پاهات تمیزه منو میگی همینطور چشمهام 10تاشد برگشتی گفتی آخه آنا جون من تازه ملافه های تختمو عوض کردم اگه پاهات کثیف باشه اون رو خراب میکنه عید داره میاد بعد من دقیقا این شکلی شدم  خلاصه بعدازاینکه زیرپاهامو نگاه کردی ومنم موفق شدم که از ایست بازرسی با موفقیت عبورکنم پیشت خوابیدم وشروع کردم به لالایی گفتن که گفتی آنا پشتمو بخارون از وقتیکه نی نی بودی بابایی(باباجون خودم)عادتت داده به ماساژ والان هم باید موقع خواب پشتت رو...
2 فروردين 1393

مناسبتهای مختلف

عزیزم چند وقتیه باز نتونستم از روزهایی که میگذره برات بنویسم ولی حالا بادست پر کلی خاطره از روزهای رفته برات دارم امسال محرم حسینی صبح تاسوعا ددی بیدارت کرد وبا هم صبحونه خوردید بعد سربند یا حسینت رو زدی سرت وزنجیری که تو امامزاده صالح که با ددی عزیز ودائی جان وحانمی مهربون رفته بودیم واین دوتا رو برات از بازارتجریش که پشت امامزادست خریدیم رو برداشتی وبمن گفتی آنا شما بمون من برم عزاداری کنم وبیام اگه خواستی بیا حسین حسین من رو ببین وبا ددی برای عزاداری رفتی اینم عکس شما وددی که شماهمش میگفتی بریم چرا باید عکس بگیریم.     مامانی وقتی یکی میخواد نماز بخونه انگار تفریح شماهم شروع میشه خلاصه کلی از کت وکول نمازخون بالا مری ...
7 اسفند 1392

این روزهای ما

این روزها خیلی شیرین کاری داری کلی به کارات میخندیم چند روز پیش با هم میرفتیم بیرون اصرار ازشماکه به شحری هم بگیم بیاد منم چون خیلی عجله داشتم گفتم کارن جان تا سحری آماده بشه دیر میشه نه بگیم خلاصه زنگ زدم به سحردخترخاله که گوشیشو جواب نداد کلی گریه کردی وهمین جورکه تو کوچه میرفتیم منم زنگ میزدم به سحر واون جواب نمیداد که بابای سحر عمو حسن با ماشین داشت رد میشد نگه داشت که احوالپرسی کنیم کلی باشماحرف زد وشمافقط محو ماشین بودی از عمو پرسیدم سحرکجاست گوشیشو جواب نمیده گفت دانشگاه سر کلاسه خلاصه خداحافظی کردیم که بریم که شما گفتی دیگه به شحری زنگ نزن گفتم چرا مامانی میگی آخه ال ٩٠دست عمو بود من ال ٩٠میخوام تازه فهمیدم که دلت واسه ال ٩٠تنگ شد...
16 آذر 1392

آنا خودتو کنترل کن!!!!!!!!

سلام عزیز دلم این روزها  هر لحظه حرفی میزنی که اگه من وقت داشتم مینوشتم واسه خودش یک کتاب میشد وبحدی شیرین زبونی میکنی  دیگه طوری شده که مدام داریم حرفها وتکیه کلامهایی بکاربرده شمارو ماهم تکرار میکنیم بعضی وقتهااز  مامانی مریم میپرسم مامان من هم همسن کارن بودم اینطور حرفهای بزرگتراز خودم میگفتم مامان مریم میگه واله اون موقعها شما اینقدر خجالتی بودی که من که مامانتم صداتو زیاد نمیشنیدم تا بمونه به بقیه خلاصه حالا چند تا ازاون حرفهای شیرین رو برات میگم تا ببینی چه جیگری شدی چند روز پیش عمه شهلا برای عصرونه دعوتمون کرده بود واز اونجایی که من وشما کلاس زبان داشتیم وبخاطر چندبار غیبت نمیتونستیم که نریم خلاصه تصمیم گرفتم که بر...
1 مهر 1392

دلیل نبودن عکسهای بروز کارن نفس

      سلام عزیزدلم امروز آخرین روز امتحانات دانشگاهه ومن امروز بعداز 24روز میخوام به آرامش برسم پسرخوشگلم هرروز صبح ساعت 6:40 دقیقه بیدارت میکردم وازاونجایی که وقتی بیدارمیشی نمیتونی صبحانه بخوری وصبحانه رو تو مهد باکمک خاله صغری میل میکنی اینه که بعد از دست وصورت شستنت واصرار به مسواک زدن (آخه من عجله دارم وشماهم بااینکه شب موقع خواب بقول خودت متوات میزنی بازم صبح بیدارمیشی میگی متوات بزنم      ومن وقتی شمااین حرفارومیزنی  خلاصه آماده میشدیم وتامن شیرتوبریزم توقمقمه وبقول خودت قمبوله میرفتی وکفشاتومیپوشیدی ومیگفتی وای فشته بدو آخه حانم میملم دبام میکنه دییرکنم تتابام تومهده درس...
22 خرداد 1392