سلام عزیزم بخاطرمشغله هام یه مدت مدیدی نتونستم از خاطرات روزهای بزرگ شدنت بنویسم ولی سعی میکنم روزهای خیلی مهم روبرات بنویسیم یکی ازاین روزهای مهم تولد خانمی بودکه خیلی به شماخوش گذشت 6دی ماه بودکه شب من وشما وددی وبابایی ومامانی با خانواده حانمی همه جمع شدیم وبرای حانمی تولد گرفتیم یکی از کسایی که بقول خودت حیلی عاشوگشی بقول خودت حانمیه حانمی حیلی نازه خلاصه این علاقه به جایی رسیده که شب عروسی زن دایی سحرو دایی جان وقتی داشتیم ازسالن آخرشب میرفتیم خونه مامانی تویه پارکینگ وقتی آقای فیلمبردار از ماشین عروس وداماد فیلم بگیره یکدفعه یه کله بادوچشم باز از صندلی پشت از وسط عروس وداماد اومد بیرون و فیلمبردارمحترم که اصلا انتظاراین صحنه روند...