نبض زندگیمون کارن جاننبض زندگیمون کارن جان، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

درگذر ثانیه های رشدوبالندگیت ومادرانگی های آرام من

تصویر زندگی آنا وددی

وقتی توهستی زندگی هست

                                                                  

 ســـــــــاعت ها دیگـــــر بـــرایم معــــــــنا ندارنـــد

مـــــن بـــی تــــــــــو

بـــا ســـــــال نوری لـــحظــه هـــایم را

                              مـــی گـــــــذرانـــــم                                                                           

  هر صبح پلكهايت فصل جديدي از زندگي را ورق ميزنند
به ياد داشته باش سطر اول هميشه اين است:
خدا هميشه با ماست پس بخوانش با لبخند...

بوی عید یعنی بوی خوشبختی

این روزها عجیب بوی بچگیمو میدن بویه عید بویه بیتابی برای عیدیهایی که به شوقش میرفتم دید وبازدید چه روزهای شیرینی بود وقتی به شوق یک روز نزدیکی به عید از مدرسه می اومدم خونه ومیدیدم مامانم با ز مشغول تمیز کردنه وسور وساط خریدای عید پهن اتاق پراز شیشه مهمون وآفتابی که از هر طرف پرده پنجه میندازه به خونه شاید تواون لحظه ها رگه ای از امروز تو ذهنم نبود روزیکه ماه مان دوتا هدیه خدا باشم که دوتاشوم واقعا هدیه بودن بدون برنامه ریزی و بدون دعوت خدا آورد مهمون دامنم کرد سالیکه شما رو میزبان بودم حس غریبی داشتم و تو گیرودار تمیزی خونه  که همه جا دیده میشد من شوق تولدی رو داشتم که لحظه لحظه  نزدیکتر میشد صدای قدمهای بهارباصدای نوزادی که&nb...
24 اسفند 1393

این روزهای کارن به روایت تصویر

    اینجا من کار کامپیوتری داشتم ومحو کارهام بودم شماهم که دلت میخواست باهات بازی کنم اومدی گوشیمو دستم دادی ومیگی بیا ازمن عکس بگیر برایه اولین بار خوب نشستی ومنم عکس گرفتم کیف کردم.       ماه رمضونی شب که افطار مهمونی داشتیم  وصبح میخواستم قابلمه رو ببرم بذارم سرجاش که رفتم  آشپزخونه که کارهامو تموم کنم اومدم دیدم  خودتو این شکلی کردی وتو قابلمه نشستی وبه منم میگی مامان میخوام غذا بپزم بهم وسایل بده تا من حرکتی کنم رفتی از یخچال هویچ وکاهو برداشتی آوردی و گرفتی دستت ومیگی مامان حالا ازم عکس بگیر بعدا غذابپیزم  کلی خندیدم تا این عکسهارو ازت گرفتم ژست همه...
13 شهريور 1393

جمعه ظهور

آقا جان هرروز باشوق دیدارت چشمهایمان را بازمیکنیم وهرشب با شوق حضورت در این دنیای مادی چشمهایمان را میبندیم آقا جان انتظار حس غریبیست که داشتنش وجود آدمی را سرشاراز امید وبی تابی میکند ولی آقای من دیگراین امید را به گل بنشان وبا حضورت دلهای غمگینمان را شاد کن برای حضورت هرروز باید دعای فرج بخوانم تا بیتابیم کم شود ولی آقا همه این دلهای بیتاب فقط خودت را میخواهند بیا یادگار زهرا بیا ای گل نرگس بیاو مارا ازانتظار نجات بده.
6 شهريور 1393

یادش بخیر

  یک ، یک دوستی داشتم دو ، دوستش می داشتم سه ، سپاسگزارم چهار ، چاره ندارم پنج ، پنجه ی آفتاب شش ، شیشه ی عمرم هفت ، هفت تیر به دستم هشت ، هشت ساله دختر نه ، نوروز امسال ده ، ده ساله دختر یازده ، ریزه میزه دوازده ، گل می ریزه   آفتاب زده گلی گلی قدقد مرغ کاکلی تخم سفید میزاره جوجه شو در میاره       یک مال من دو مال تو سه مال آبجیش آهای کوفته برنجیش آهای مادر گنجیش آهای کفگیر ملاقه آهای قابلمه داغه آهای آش رو چراغه بیا گشنه نباشیم با هم بخوریم و پاشیم   رفتم لب رودخونه دیدم بلبل می خونه گفتم بلبل دیوونه ...
3 مرداد 1393

مسافرت طولانی

سلام مامانی امروز که این متن رو مینویسم کل وسایل مورد نیاز یک سفرطولانی رو گذاشتم تو چمدون وجمعه عازمیم به اردبیل آخه مامانت امتحاناش از شنبه شروع میشه وتا 13تیر طول میکشه وچون فاصله از شهرمون زیاده مجبوریم بریم این مدت رو بمونیم وکلی هم دوری از بابا علی سخته البته ددی گفته آخر هفته ها میاد ولی من راضی نیستم که این کاررو بکنه خلاصه زحمت روانداختیم طبق روال همیشه گردن مامان مریم وبنده خدا الان چند روزه داره برارفتنمون خوراکیهارو آماده میکنه که اونجا چون مردی کنارمون نیست زیاد نره واسه خرید منم مدام میگم آخه مامان من، اونجا همه چیزهست میریم یک باره میخریم ولی راضی نمیشه وداره مدام کار میکنه .خلاصه کلی درگیر هستم واز دوست جونیهای وبلاگی ازهم...
29 خرداد 1393

دلیل خوشحالی و بی تفاوتی به سختیها توهستی

چقدر دلم می خواهد این روزها را در مشتم بگیرم تا نگذرند! چقدر دلم می خواهد حس این روزها را هر ثانیه بنویسم و بنویسم... توبزرگ میشوی ومن گویا مالک همیشگی توهستم وطوری در آغوشم میفشارمت که تمام دردها وخستگیهای روزمرگیم از تنم رخت میبندد وجودت، نامت ،نگاه گرم ومهربانت ،شیرین زبانیهایت همه مرهم دردهای در سینه فرو برده ام هست   این روزهارا میگذرانم با حس لطیف مادری با رایحه زیبایت عجیب است که هنوز بوی نوزادیت را میدهی وهروقت با تمام وجود بویت را نفس میکشم به یاد لحظه اول دیدارت می افتم فرزندکم حضورت درقلبم قلب مرا به یک لانه گرم تبدیل کرده برای گرم نگهداشتن وجودت ،نمیدانم ... که وقتی با تمام وجودم سیراب نگاهت م...
28 خرداد 1393