نبض زندگیمون کارن جاننبض زندگیمون کارن جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

درگذر ثانیه های رشدوبالندگیت ومادرانگی های آرام من

بوی عید یعنی بوی خوشبختی

این روزها عجیب بوی بچگیمو میدن بویه عید بویه بیتابی برای عیدیهایی که به شوقش میرفتم دید وبازدید چه روزهای شیرینی بود وقتی به شوق یک روز نزدیکی به عید از مدرسه می اومدم خونه ومیدیدم مامانم با ز مشغول تمیز کردنه وسور وساط خریدای عید پهن اتاق پراز شیشه مهمون وآفتابی که از هر طرف پرده پنجه میندازه به خونه شاید تواون لحظه ها رگه ای از امروز تو ذهنم نبود روزیکه ماه مان دوتا هدیه خدا باشم که دوتاشوم واقعا هدیه بودن بدون برنامه ریزی و بدون دعوت خدا آورد مهمون دامنم کرد سالیکه شما رو میزبان بودم حس غریبی داشتم و تو گیرودار تمیزی خونه  که همه جا دیده میشد من شوق تولدی رو داشتم که لحظه لحظه  نزدیکتر میشد صدای قدمهای بهارباصدای نوزادی که&nb...
24 اسفند 1393

جمعه ظهور

آقا جان هرروز باشوق دیدارت چشمهایمان را بازمیکنیم وهرشب با شوق حضورت در این دنیای مادی چشمهایمان را میبندیم آقا جان انتظار حس غریبیست که داشتنش وجود آدمی را سرشاراز امید وبی تابی میکند ولی آقای من دیگراین امید را به گل بنشان وبا حضورت دلهای غمگینمان را شاد کن برای حضورت هرروز باید دعای فرج بخوانم تا بیتابیم کم شود ولی آقا همه این دلهای بیتاب فقط خودت را میخواهند بیا یادگار زهرا بیا ای گل نرگس بیاو مارا ازانتظار نجات بده.
6 شهريور 1393

مسافرت طولانی

سلام مامانی امروز که این متن رو مینویسم کل وسایل مورد نیاز یک سفرطولانی رو گذاشتم تو چمدون وجمعه عازمیم به اردبیل آخه مامانت امتحاناش از شنبه شروع میشه وتا 13تیر طول میکشه وچون فاصله از شهرمون زیاده مجبوریم بریم این مدت رو بمونیم وکلی هم دوری از بابا علی سخته البته ددی گفته آخر هفته ها میاد ولی من راضی نیستم که این کاررو بکنه خلاصه زحمت روانداختیم طبق روال همیشه گردن مامان مریم وبنده خدا الان چند روزه داره برارفتنمون خوراکیهارو آماده میکنه که اونجا چون مردی کنارمون نیست زیاد نره واسه خرید منم مدام میگم آخه مامان من، اونجا همه چیزهست میریم یک باره میخریم ولی راضی نمیشه وداره مدام کار میکنه .خلاصه کلی درگیر هستم واز دوست جونیهای وبلاگی ازهم...
29 خرداد 1393

دلیل خوشحالی و بی تفاوتی به سختیها توهستی

چقدر دلم می خواهد این روزها را در مشتم بگیرم تا نگذرند! چقدر دلم می خواهد حس این روزها را هر ثانیه بنویسم و بنویسم... توبزرگ میشوی ومن گویا مالک همیشگی توهستم وطوری در آغوشم میفشارمت که تمام دردها وخستگیهای روزمرگیم از تنم رخت میبندد وجودت، نامت ،نگاه گرم ومهربانت ،شیرین زبانیهایت همه مرهم دردهای در سینه فرو برده ام هست   این روزهارا میگذرانم با حس لطیف مادری با رایحه زیبایت عجیب است که هنوز بوی نوزادیت را میدهی وهروقت با تمام وجود بویت را نفس میکشم به یاد لحظه اول دیدارت می افتم فرزندکم حضورت درقلبم قلب مرا به یک لانه گرم تبدیل کرده برای گرم نگهداشتن وجودت ،نمیدانم ... که وقتی با تمام وجودم سیراب نگاهت م...
28 خرداد 1393

وقتی من پیر شدم

      پسر مهربونم           آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی...صبور باش و مرا درک کن     اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف میکنم....و یا هنگامیکه نمیتوانم لباسهایم را بپوشم...     صبور باش و زمانی را به یاد آور که همین کارها را به تو یاد می دادم.       صبور باش و زمانی را به یاد آور که همین کارها را به تو یاد می دادم.   اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری است و کلماتی را چندین بار تکرار میکنم...   صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا بده....   وقتی ن...
21 اسفند 1392