آنا خودتو کنترل کن!!!!!!!!
سلام عزیز دلم این روزها هر لحظه حرفی میزنی که اگه من وقت داشتم مینوشتم واسه خودش یک کتاب میشد وبحدی شیرین زبونی میکنی دیگه طوری شده که مدام داریم حرفها وتکیه کلامهایی بکاربرده شمارو ماهم تکرار میکنیم بعضی وقتهااز مامانی مریم میپرسم مامان من هم همسن کارن بودم اینطور حرفهای بزرگتراز خودم میگفتم مامان مریم میگه واله اون موقعها شما اینقدر خجالتی بودی که من که مامانتم صداتو زیاد نمیشنیدم تا بمونه به بقیه خلاصه حالا چند تا ازاون حرفهای شیرین رو برات میگم تا ببینی چه جیگری شدی
چند روز پیش عمه شهلا برای عصرونه دعوتمون کرده بود واز اونجایی که من وشما کلاس زبان داشتیم وبخاطر چندبار غیبت نمیتونستیم که نریم خلاصه تصمیم گرفتم که بریم سر کلاس وبعداز کلاس بریم خونه عمه شهلا خلاصه کلاس که تموم شد اومدم دیدم تو سالن آموزشگاه بغل بقول خودت حان میملتی ومن رو که دیدی گفتی بدو بریم دیرشد اونوقت من وخانم معلمهایی که اونجابودن این شکلی شدیمخلاصه من دست شمارو گرفتم واز پله ها رفتیم پائین واز اونجایی که خیلی عجله داشتم شما رو پشت سرم میکشیدم وشما با قدمهای من تقریبا میدوئیدی یه دفعه دستت رو کشیدی وگفتی آنا خودتو کنترل کن چرا اینجور تند تند میری من اول فکر کردم اشتباه شنیدم پرسیدم چی گفتی بعد تو جواب من یه نگاه عاقل اندر... کردی وگفتی میگم خودتو کنترل کن ومن دیگه هیچی دیگه شبیه آدمهایی بودم که شیشه رو ندیدن و خوردن بهش و مغزشون تکون خورده دقیقا این شکلی ...( قابل توجه تا این شکلو پیداکنم خودم همون شکلی شدم)
خلاصه تا خونه عمه شهلا داشتم به این فکر میکردم که مادر شدن چقدر سخته من باید به همه حرکاتم هواسم باشه چون شما خیلی حساس ودقیق من رو زیر نظر داری.
یکی دیگه از شیرین کاریهات که حسابی باعث خنده ماشد این بود که صدای بچه ها از کوچه اومد که داشتن وسایل مدرسه شون رو بهم نشون میدادن و ماهم خونه مامان مریم بودیم وتو هم چون اونها زیز پله خونه مامان نشسته بودن اصرار که منم برم ÷یش بچه ها هرچقدراصرار کردیم فایده نکرد ورفتی بعد دیدم باددی درحالیکه گریه میکنی اومدید ددی گفت رفته سرکوچه بابچه هه دنبال گربه بابایی گفت کارن چرا رفتی نگاه کردی به من ودرحالیکه قیافه حق به جانب گرفته بودی گفتی بابا خواستیم گربه رو ناز کنیم ما میفتیم واونم میفت دنبه چپ ما یفتیم دنبه چپ اون رفت دنبه یاست نژاشت نازش کنم بابا حوب بژابوست کنم گفتم کارن تو میخواستی گربه رو بوس کنی با حالت طلبکارانه جواب دادی ای بابا من که بوشش نمیکیدم میخواشتم عرفان بوشش کنه خلاصه انقدر باحرارت تعریف کردی که هممون کارت یادمون رفت وبرایه اینکه دوباره سمت رو تکرار کنی وبا دستات توضیح بدی همش ازشما سوال میپرسیدیم.
از وقتی که میری کلاس زبان حسابی داری رنگهارو یاد میگیری چند روز پیش بلوز بنفش رنگت رو رفتی از کمدت درآوردی آوردی میگی آنا من بلوز پرپلمو میخوام بپوشم اونوقت من داشتم پرواز میکردم.
دیشب به من گفتی که من میخوام برم بخوابم لباس خوابتو آوردی تنت پوشوندم ودکمه هاشو بستم ولی شروع کردی دکمه هارو بازکردن گفتم کارن چرا باز میکنی میگی میخوام یقه م باز بمونه که زیر گردنت رو نشون میدی که اینجا دیده بشه آخه حوشدل میشه من که دیگه واقعا این شکلی شدم
بعدش بردم بخوابونمت به سلامتی بلوزتو درآوردی و میگم کارن جان لباستو بپوش مریض میشیها ببین من امشب هم بلوز آستین بلند پوشیدم وهم شلوار شماهم بپوش به من میگی مگه من پیرم که لباس بپوشم من قوییم هم گوشت حویدم هم شیر خلاصه مرد که حرفش یکیه وکوتاه نیومدی وماهم منتظرشدیم که خوابیدی بعد لباستو باددی تنت کردیم پسرپهلوان من...