مناسبتهای مختلف
عزیزم چند وقتیه باز نتونستم از روزهایی که میگذره برات بنویسم ولی حالا بادست پر کلی خاطره از روزهای رفته برات دارم
امسال محرم حسینی صبح تاسوعا ددی بیدارت کرد وبا هم صبحونه خوردید بعد سربند یا حسینت رو زدی سرت وزنجیری که تو امامزاده صالح که با ددی عزیز ودائی جان وحانمی مهربون رفته بودیم واین دوتا رو برات از بازارتجریش که پشت امامزادست خریدیم رو برداشتی وبمن گفتی آنا شما بمون من برم عزاداری کنم وبیام اگه خواستی بیا حسین حسین من رو ببین وبا ددی برای عزاداری رفتی اینم عکس شما وددی که شماهمش میگفتی بریم چرا باید عکس بگیریم.
مامانی وقتی یکی میخواد نماز بخونه انگار تفریح شماهم شروع میشه خلاصه کلی از کت وکول نمازخون بالا مری هرچقدرهم باهات صحبت میکنیم فایده نمیکنه چند شب قبل ددی نماز میخوند من یکدفعه دیدم که شما صندلی رو گذاشتی داری حرکات آکروباتیک انجام میدی
وقتی آقا کارن هوس میوه خوردن میکنه دیگه باید ک ساعت رو درنظر گرفت
اینم هنرنمایی آنا در شب تولد زن دایی سحر نقطه مبارک توسط جنابعالی خورده شده
کارن دایی جان وپدر زن دایی
البته شما هم بی نصیب نموندی ازاین تولد ومامان زندایی سحر به شماهم لطف کردن وپول دادن
پسرم چند مدت پیش گیردادی من قلک میخوام میخوام پول جمع کنم برایه شما اگلو بخرم منم که کیف میکردم ولی اصول تربیتی حکم میکرد زیاد اهمیت ندم همش میگفتم مامانی شما قلک داری تو لوازم التحریر سیسمونی مامان مریم قلک هم براتون آورده بود ولی میگفتی نه اون کوچیکه خلاصه بعد از یک هفته که دیدم واقعا ناراحتی رفتیم وهمینکه این باب اسفنجی رو دیدی گفتی خودشه نمیدونم کی نشون کرده بودی
وقتی که محو تماشای تلویزیونی نه میشنوی نه مارو میبینی اصلا انگار پیش شخصیت های داستانی
چند مدت پیش خونه مامانی بزرگ گفتی میخوام عکس پرنیارو بکشم چرا پری نیومده اینم از هنرنمائی شما چشم عمه لیلا به دور
البته عمه مهربونه تازه خوشحالم میشه
چندروز پیش داشتم خونه رو گردگیری میکردم که اومدی منم میخوام تمیز کنم گفتم مامان شمابرو کفشهاتو جفت کن رفتی واومدی گفتی کفشام کثیفه میخوام واکس بزنم آوردم واکس یکبارمصرف دادم بردی کشیدی وتمیز کردی بعد جفتشون گذاشتی اونوقت من تشویقت کردم بعد دیگه خدایا بااون دستمال شروع کردی همه جارو پاک کردن منم کلی شکایت میکردمو دیدی نمیشه رفته بودی زیر میز وکنترل رو هم تمیز میکردی.........
خلاصه برا من شده بودی پسر مرتب از وقتی که اون داستان مری مرتب رو که تابستونها تقریبا روزی ٢٠باربرات میخوندم ومیگفتی حالا دوباره دوره کنیم وقتی که کارهاتو میکنی به خودت میگی پسر مرتب