نبض زندگیمون کارن جاننبض زندگیمون کارن جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

درگذر ثانیه های رشدوبالندگیت ومادرانگی های آرام من

روز تولد

1393/3/18 16:53
نویسنده : مامان فرشته
635 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی امسال تولدت باهرسال خیلی فرق میکرد از سال قبل که مامانی بزرگ برای پرنیا تولد گرفته بود مدام به من میگفتی مامانی بزرگ برای پرنیا وکیمیا تولد گرفت برای آنیکا تولد گرفت چرا برای من تولد نمیگیره منم هرچقدر توضیح میدادم که کارن جان خونه پرنیاجون وکیمیاجون دوره واسه همین آوردن خونه مامانب بزرگ تولد گرفتن که ماراحت باشیم تازه خونه آنیکاهم همون جا پیش مامانی بزرگه ولی خوب کی به این حرفها گوش میداد خلاصه گویا چند بار هم به مامانی بابایی گفته بودی شما من رو دوست ندارید اگه دوست داشتید برام تولد میگرفتید

 امسال بعد از اینکه دست من اونطور آسیب دید من بااینکه تمام تدارک تولدت رو براعصرونه وتزئینات دیده بودم ولی تصمیم گرفتم دیگه تولد نگیرم وبابا علی هم اصرار میکرد که تو سالن یا باغ تولد بگیریم ولی خوب باز اونجا باید هماهنگیهارو خودم انجام میدادم راضی نشدم وباخودم تصمیم گرفتم 13خرداد شب با بابا خودمون تولد بگیریم وعصر بردمت بیرون تا برات کادو بخرم که بابایی به گوشیم زنگ زد وگفت من کیک خریدم وشب بیاید اینجا خلاصه من وماهم کلی باهم خوش گذروندیم وبعد رفتیم خونه بابایی ومامانی وبابایی باچند تاوسیله تزئینی به سبک تولدهای بچگیهای من ودائی جان خونه رو تزئین کرده بود وقتی داشتیم بادکنک میخریدیم دائی سعید اومد پیشمون وگفت چرا بما نگفتید ووقتی توخونه به مامان مریم گفتیم مامانی زنگ زد به لیلا جانمی ودعوت کرد شام خلاصه یه جشن کوچیک چند نفره برپا شد ودست زن دائی سحر درد نکنه که برای کمک به کارهای مامانی خورش رو برده بود خونشون آماده کرده بود و شماهم مدام ذوق میکردی وبافاطیما دختر همسایمون حسابی بازی میکردی چند باری هم مامان فاطیما اومد دنبالش که حداقل ببره لباسهاشو عوض کنه ونمیذاشتی بره وسرشام هم تقریبا همه ازدست شما دوتا وروجک سرمی شده بودیم وفقط هم فکرت این بود که کادوها باز بشه ولی اینقدر شلوغ کردید کسی نتونست از میز تولد کامل عکس بگیره یا حتی از سفره شام بااینکه بابایی ومامانی کلی زحمت کشیده بودن وواقعا دستشون درد نکنه.

چند تا از عکسها

تزئین اتاق توسط بابائی ومننننننن همش بادائی جان یاد تولدهای بچگیهامون افتاده بودیم یادش یخیر بابایی چقدر حوصله داشت اونموقع ها

این کیک کاملا سلیقه بابائیه واقعا دستش درد نکنه

باباعلی وشما اونم دست منه که آتل بستم کلا توهمه عکسها بازحمت نگه داشتیمت فقط فکرت پیش ارگی بود که دائی جان برات خریده بود

حاج آقا ومادرجون وبابایی

دست دائی جان درد نکنه واسه عکسها برد دست وصورتت رو شست وموهاتو خوشگل کرد ولباسهاتم هی عوض میکرد

این بلوز شلوار هم کادوی زن دائی سحر ته که اصرار داشتی بپوشی

فاطیماجون وشما

گوشه ای از شیطنت هاتون

یعنی با این وضعیت ازشما عکس میگرفتیم

اینم اجرای کنسرت توسط شما ودائی رضا ودائی سعید باکلی هیجان که دائی هات بیشتر داشتنخندونک

دائی سعید بد جورم رفته توحس ودائی رضا هم که بقدری متبحره سرپا داره کیبورد میزنهقه قهه

نتونستم  کامل از کادوهات عکس پیدا کنم ولی ازهمه تشکرمیکنم واز خاله فائزه مامان عطرین جان که کادوتو چند مدت پیش اززنجان برامون فرستاده بود وهمه خاله جونیه (دوستهای مامان که شرمنده کرده بودن ولی عکس اونها اینجانیستخجالتمامانی وبابائی وحاج آقاومادرجون کادو پول دادن دویست هزارتومان کادوگرفتی دائی سعید شیرینی آوردن زندائی جون ودائی رضا ارگ وبلوز شلوار من وددی هم برات بلوز شلوار وبلوز شلوارک

ولی....

داستان تولد شما همچنان ادامه داشت

فرداصبح زن عمو سعیده وبعدازظهر عمه شهلا و مامانی بزگ تماس گرفتن وتبریک گفتن وبعداز ظهر هم اومدن خونمون ودستشون درد نکنه برات پول کادو آوردن وشب هم شام مهمون ما بودن ودستشون درد نکنه زن عمو سعیده شام پختن وبا عمه شهلا همه تدارکهارو دیدن وحسابی بخاطر آسیب دست من زحمت افتادن وشب هم عموبهمن بابا شیماجون بهتون کادو دادن واونشب هم صدوبیست تومان کادو گرفتی وحسابی خوشحال بودی خلاصه امسال بخاطر دست من همه برایه تولدت به زحمت افتادن که از همشون تشکر میکنم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان دوستاره
19 خرداد 93 18:21
سلام عزیزم تولد کارن جان مبارک باشه... امیدوارم تولد صد و بیست سالگی اش رو جشن بگیری عزیزم...
مامان فرشته
پاسخ
سلام خاله جون مرسی از لطفتون
مامان دوستاره
19 خرداد 93 18:22
خدا بد نده فرشته جون دستت چی شده عزیزم؟