نبض زندگیمون کارن جاننبض زندگیمون کارن جان، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

درگذر ثانیه های رشدوبالندگیت ومادرانگی های آرام من

مادری مثل مادرم...

1392/7/29 18:57
نویسنده : مامان فرشته
516 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی که مادر میشوی دنیایت تغییر میکند دیگر هرچیزی برایت جالب نیست دیگر ویترین هرمغازه ای تورا به سوی خود جلب نمیکند وقتی ویترین یک مغازه برایت شیرین میشود وبسویش میروی که ردپایی از ملزومات کودکت باشد دیگربرایت لباس وکفش و طلا میشود یک مسئله بی اهمیت وجنبی وآنچه که برایت رخ مینمایاند کودکت وهرچه به اوربط دارد میشود دنیایت واین دنیایه جدید بقدری خاص و جدید میشود که گویا وارد یک دنیای دیگر شده ای دنیایی با تمام مادرانگیها که تنها نیستی ومدام کسی در ذهنت در کنار تمام فکرهایت هست عشق مادرانگی با تمام عشقها فرق میکند با تمام دلبستگیها تفاوت دارد وقتی که عاشق میشوی ودنیایت میشود عشقت در تمام سختیها ومشکلات حس میکنی کسی در کنارت هست که درد ومشکلات رابااو قسمت کرده ای وبدون او توان رد شدن از سختی رانداری گویا زندگی میکنی با کسی که باید هرلحظه حضور داشته باشد در فکرکردنهایت در تصمیم گیریهایت در نقشه هایت واو میشود قسمت زندگیت وشریک لحظه هاو آینده ات ولی عشق مادری چیز دیگریست دیگر برایه گذر از سختی ورد شدن ازمشکلات بدنبال کمک از طرف معشوق نیستی وهمیشه به این فکرمیکنی که چگونه وچطور به تنهایی مشکل را حل کنی اینبار معشوق هست ولی نه شریکت در گذرازمشکل که فقط برای عشق ورزیدن به او چراکه عشق مادری یعنی گذراندن معشوق از لحظه ها بدون کمک خواستن از خودش واین تفاوت عشق مادری با تمام عشقهای دنیاست اینکه حتی فرزندت تندی هم کند به دل نمیگیری وهمچنان به انجام وظایفی که خودت برایه خودت تعریف کرده ای ادامه میدهی این عشق را دست نیافتنی کرده وحالا بعداز مادر شدنم حس مادرم را درک میکنم که اینقدر فداکاری وازخود گذشتن برایه چه ؟

بچه که بودم وحتی بعد از ازدواجم همیشه به مامان مریم گلی میگفتم مامان گلی چرا انقدر خودتو واسه من وپسرت آزار میدی چه دلیلی داره از خودت میگذری واسه من چرا من امتحان داشتنی توهم امتحان داری وخودتو تو خونه زندانی میکنی چرا واسه خودت ساعت تعریف کردی که فلان ساعت باید شیر بخورم فلان ساعت میوه من دیگه بزرگ شدم خودتو خسته نکن خودتو خسته نکن هنوزم بعدازاین که مادر شدم هست ومامان گلی بدون وقفه در خدمت من وداداشیه واز وقتی که شما اندازه لوبیا تو شکم من بودی برایه شماهم هست وقتی که آقای دکترکه دوست ددی بود اون شبی که من تو بیمارستان بخاطر حال بدم بستری بودم گفت علی آقا خانم شما یه مسافر توراه داره وچون ویارش بده اصلا خودش آشپزی نکنه که به این روز بیفته من وشما وددی شدیم مهمون دائمی مامان گلی وباباحسین یادش بخیر چه لحظه های شاد وخوبی بود وقتی که من بجز میگو هیچی نمیخوردم وکار باباحسین این بود که تو بالکن برام میگو بپزه ومامان مریم هم مدام برام ماهی ومیگو پاک میکرد کارم شده بود ترشی رو با ماهی ومیگو خوردن چه شبهایه شیرینی بود وقتی هرشب دایی رضا برام بستنی میخرید وتواون شبهایه پراز برف یادم نمیاد کمتراز نیم کیلو بستنی خورده باشم چه روزهای دل انگیزی بود وقتی ددی به خاطر اینکه من خیلی انار میخوردم چندبار رفت طارم و چند جعبه انارمیخرید بابا حسین برام آب انار میکشید ومنم با به به میخوردم چقدر خوش میگذشت وچقدر به خوابهایه بیگاه من همه میخندیدن دایی رضا هرشب یه فیلم طنز میخرید تا من بخندم ومنم تاشروع میکردم نگاه کنم میخوابیدم وددی ودایی همش بهم میخندیدن وتمام این لحظه ها مامان مریم داشت به کارهای خونه میرسید ترشی خوردن من شده بود سوژه واسه خرید دوستها وفامیلها دیگه تا جایی پیش رفته بود که آقا داریوش داداش خاله الهام وپسرعمه حمید وپسرخاله صابر تو تهران وسط چله زمستون دنبال گوجه سبز بودن !یادش بخیر وقتی که مادر جون به پیشنهاد حاجی ننه که خدابیامرزتش برام آش ترش درست کرد وهمه فامیل جمع شدن و بقول خودشون جشن ویارونه گرفتن حاجی ننه خدابیامرز همش میگفت قیزیم قیزیم نازلی قیزیم قیزیم قیزیم دوزلو قیزیم وقوربون صدقم میرفت چقدر خوشحال بودن که اولین نوه فامیل داره مامان میشه وچقدر لوسم میکردن  عمه منیژه آش میپخت ومیاورد وکلی شیرینی میاورد یادش بخیر همه تو فکرمامان فرشته بودن وهمه میگفتن مامان فرشته ولی ته همه این خاطره ها مامانم بود که 9ماه مهمون خونش بودیم البته بعداز بدنیا اومدن شماهم تقریبا چندماه لنگرانداخته بودیم وهمه این مدت من دراز کش بودم ومامان مریم مثل پروانه دورم بود با خودم فکر میکنم عمری بگذره نمیتونم مثل مامانم وبابام فداکاربشم ولی خوب الان حس اونهارو درک میکنم که چرا مدام از خودشون گذشتن کارن گلم درسته من وددی مامان وبابات بودیم ولی بخاطر شرایط کاریمون همیشه مامان مریم وباباحسین بودن که به تو مامان بابایی کردن اون روزهایی که تو18ماهه بودی ومن منتقل شدم زنجان بعضی شبها که نمیشد بریم خونه مامان مریم بمونیم بنده خدا صبح ساعت6 تو چله زمستون میومد خونمون و مامیرفتیم وتا ساعت 4بعدازظهر برات مادری میکرد تازه من که میرسیدم بحدی خسته بودم که برایه اینکه من اذیت نشم ناهارو میپخت شام ومیپخت وتا شب بازم مهمون خونش بودیم شاید اگه این حس مادری رو نداشتم با خودم فکر میکردم چرا به خاطر من یکی اینقدر خودش واذیت میکنه ولی حالا میفهمم که مامان گلی حس مادری داره وباباحسین حس پدری واین باعث میشه که نتونن به زندگی ما بی تفاوت باشن وسختی ماروببینن اینهارو نوشتم که یک روزکه بزرگ شدی بفهمی که من وددی تنها نبودیم ودونفربودن که مدام از من وددی حمایت کردن تا ما کارمون رو از دست ندیم وباوجود مشکلات بتونیم تورو خوب تربیت کنم پسرم بابا حسین همیشه میگفت روزهای سخت تموم میشه واونوقت میفهمی غصه خوردن بیهوده بوده همیشه زنده زندگی کن نه با گذشته نه با فردا باش الان روببین واین باعث میشه که حتی اونهایی که دشمنت هستن خسته بشن وخجالت بکشن که اگه ماآدما به خدا اعتقاد داشته باشیم واسه هم بدی وسختی نمیخوایم چون میدونیم دنیا کار آدمارو بی عوض نمیذاره وهمه چیز تواین دنیا باحسابه کارن دلم همیشه به این فکر کن که باعث خنده کسی بشی نه غم وغصه ش آنایی خیلی دوست دارم....وامیدوارم بتونم مثل مامان مریم بدون چشم داشت وفداکارانه مادری کنم مادری باشم از جنس مادرخودم که برای آرامش وآسایش من وداداشی رضا به چیزی بجز مافکرنمیکنه وخودش رو نمیبینه به مادری شبیه بشم که بقول بابام از هیچی مامانت این زندگی رو ساخته وکمک حال خیلی ها بجز ما بوده شبیه مادری باشم که همپایه شوهرش بخاطر شریک زندگیش به خانواده همسرش بی دریغ محبت کرده فکرم شبیه مادری بشه که اگر بدی کسی رو دیدیم وبهش گفتیم بگه شماخوب بشید که طرفتون به مرور زمان خوبی کردن رو یاد بگیره نه اینکه غرض وحسادت تو قلبمون بکاره بعد از اینکه بزرگ شدم وخیلی از مادرها وخیلی از تربیتهارو دیدم به اینجارسیدم که بقول بچه گیام مامان گلی واقعا گله وایکاش یک روز هم حس تو درمورد من مثل حس من وداداشی  رضا درمورد مامانمون باشه مادر شدن راحته این جنس زندگیه وروند عادیه زندگی که خدابهت کودکی از جنس خودت بده ولی مادر بودن ومادری کردن سخته اینکه اگر از کسی ناراحتی این حس رو به پاره تنت منتقل نکنی سخته اینکه درد بکشی وبه روت نیاری سخته اینکه از خودت بگذری وبه پاره تنت فکرکنی سخته اینکه لذت ببری از سختیها سخته  اینکه بتونی خونه ای رو بسازی که پاره تنت حتی بعداز رفتن به خونه بخت هم باز روزهای خوشش یادش بیاد واصلا سختیهایی که بابامامانش واسه بزرگ شدنش کشیدن رو نبینه سخته واینها همه یعنی مادری به وسعت آسمان مادری ازجنس آب که بزرگه وپاک وروشنه  ایکاش من همه اینهارو از مامان مریمم یاد بگیرم وبتونم مثل مامانم کسی رو تحویل جامعه بدم که کینه براش معنا نداشته باشه ولی خوب باید اینم هم خودم یاد بگیرم هم به شمایاد بدم که باید کسی رو که اشتباه کرده متوجه خطاهاش بکنی...نیشخند عزیزم همیشه هستم و مواظب ودل نگرانتم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان حمیدرضا
1 آبان 92 14:56
خدایا همه اونایی که مادر نیستن روزی مادر بشن


الهی آمین
مامان آراد و نیکراد
5 آبان 92 1:46
مطلبت خیلی قشنگ بود فرشته جون خیلی لذت بردم. واقعا مادر و پدر برای ادم یه چیز دیگه هستن . خدا طول عمر و سلامتی بهشون بده تا همیشه مراقبمون باشن. خدا مامان گلی و بابا حسین رو هم برای شما نگه داره . از طرف من بهشون یه خسته نباشید حسابی بگو.


سلام عزیزم شمالطف داری واقعا که اینطوره
مامان حمیدرضا
17 آبان 92 22:14
سلام کم پیدایی
مامان ملینا
27 آبان 92 11:49
پس الکی بهشت زیر پای مادران نیست چون تو همه سختیها و فشارهای زندگی در کنار خانواده هستن .خدا پدر و مادرت رو حفظ کنه که اینقدر به فکر نوه خوشگلشون هستن.موفق باشی عزیزم
مامان فرشته
پاسخ
مرسی عزیزم خدا همه بابا ومامانهارو حفظ کنه