نبض زندگیمون کارن جاننبض زندگیمون کارن جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

درگذر ثانیه های رشدوبالندگیت ومادرانگی های آرام من

مناسبتهای مختلف

1392/12/7 16:52
نویسنده : مامان فرشته
565 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم چند وقتیه باز نتونستم از روزهایی که میگذره برات بنویسم ولی حالا بادست پر کلی خاطره از روزهای رفته برات دارم

امسال محرم حسینی صبح تاسوعا ددی بیدارت کرد وبا هم صبحونه خوردید بعد سربند یا حسینت رو زدی سرت وزنجیری که تو امامزاده صالح که با ددی عزیز ودائی جان وحانمی مهربون رفته بودیم واین دوتا رو برات از بازارتجریش که پشت امامزادست خریدیم رو برداشتی وبمن گفتی آنا شما بمون من برم عزاداری کنم وبیام اگه خواستی بیا حسین حسین من رو ببین وبا ددی برای عزاداری رفتی اینم عکس شما وددی که شماهمش میگفتی بریم چرا باید عکس بگیریم.

 

 

مامانی وقتی یکی میخواد نماز بخونه انگار تفریح شماهم شروع میشه خلاصه کلی از کت وکول نمازخون بالا مری هرچقدرهم باهات صحبت میکنیم فایده نمیکنه چند شب قبل ددی نماز میخوند من یکدفعه دیدم که شما صندلی رو گذاشتی داری حرکات آکروباتیک انجام میدی

وقتی آقا کارن هوس میوه خوردن میکنه دیگه باید ک ساعت رو درنظر گرفتنیشخند

اینم هنرنمایی آنا در شب تولد زن دایی سحر نیشخند نقطه مبارک توسط جنابعالی خورده شدهلبخند

 

کارن دایی جان وپدر زن دایی

البته شما هم بی نصیب نموندی ازاین تولد ومامان زندایی سحر به شماهم لطف کردن وپول دادن

پسرم چند مدت پیش گیردادی من قلک میخوام میخوام پول جمع کنم برایه شما اگلو بخرم بغلمنم که کیف میکردم ولی اصول تربیتی حکم میکرد زیاد اهمیت ندم همش میگفتم مامانی شما قلک داری تو لوازم التحریر سیسمونی مامان مریم قلک هم براتون آورده بود ولی میگفتی نه اون کوچیکه خلاصه بعد از یک هفته که دیدم واقعا ناراحتی رفتیم وهمینکه این باب اسفنجی رو دیدی گفتی خودشه نمیدونم کی نشون کرده بودینیشخندسوال

وقتی که محو تماشای تلویزیونی نه میشنوی نه مارو میبینی اصلا انگار پیش شخصیت های داستانی

چند مدت پیش خونه مامانی بزرگ گفتی میخوام عکس پرنیارو بکشم چرا پری نیومده اینم از هنرنمائی شما چشم عمه لیلا به دور

البته عمه مهربونه تازه خوشحالم میشه

چندروز پیش داشتم خونه رو گردگیری میکردم که اومدی منم میخوام تمیز کنم گفتم مامان شمابرو کفشهاتو جفت کن رفتی واومدی گفتی کفشام کثیفه میخوام واکس بزنم آوردم واکس یکبارمصرف دادم بردی کشیدی وتمیز کردی بعد جفتشون گذاشتی اونوقت من تشویقت کردم بعد دیگه خدایا بااون دستمال شروع کردی همه جارو پاک کردن منم کلی شکایت میکردمو دیدی نمیشه رفته بودی زیر میز وکنترل رو هم تمیز میکردی.........

 

خلاصه برا من شده بودی پسر مرتب از وقتی که اون داستان مری مرتب رو که تابستونها تقریبا روزی ٢٠باربرات میخوندم ومیگفتی حالا دوباره دوره کنیم وقتی که کارهاتو میکنی به خودت میگی پسر مرتبقلبماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان رضا جونی
10 اسفند 92 11:34
یک سر اینجا برو http://koodakeman91.niniweblog.com/post2650.php
مامان حمیدرضا
15 اسفند 92 0:56
سلام خوبی دوباره بهم سر نزدی
شراره
16 اسفند 92 2:38
کارن جونم آقایی شدی واسه خودت گل پسر!!![پاسخمرسی خاله شما لطف داری