یک کارخطرناک ولی ذوق برانگیز
سلام مامانی خیلی وقته داری تلاش میکنی که مثل مابزرگترها کارکنی و وقتی مامان مریم ظرف میشوره صندلی به قول خودت خوشولوتو میاری ومیذاری کنار مامانی ومیگی من ظرف یا وقتی مهمون میاد میای بشقاباروازمن میگیری ومیگی آنامن من ولی امروز که بابایی ومامان مریم مهمونمون بودن بعداز شام چایی آوردم وبعدش مشغول صحبت بودیم که یه لجظه با یه استکان چایی اومدی وگفتی بابایی شای آبیدمی
اولش هممون به هم نگاه کردیم که ببینیم کی چایی روریخته وداده دست کارن ولی همه سرجاشون نشسته بودن بعد بابایی سریع کمی از چایی خوردوگفت تازه ریختن که من حالم بدشد ویه آن اشک چشام ریخت که وای اگه راسته اگه چیزی میشد بابایی به ددی گفت ببرش سر کتری ببین چطوری میریزه استکان من رو برداشتی وباددی رفتی ددی که خشکش زده بود باشما اومد آشپزخونه و گفت فقط از قوری ریخت وهمون لحظه بابایی گفت بعد ازاین چایسازرو بردارو کتری روهم بذار شعله آخرگازت ولی من هنوز حالم خوب نشده بود و فقط فکر میکردم خداچقدر من رودوست داره آنایی شاید باورت نشه ولی هنوزم دلم داره میلرزه خیلی حالم بد شد و از طرفی هم مدام دارم فکرمیکنم یعنی شما اینقدر درکت بالاست که متوجه شدی باید از مهمون پذیرایی کرد.