نبض زندگیمون کارن جاننبض زندگیمون کارن جان، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

درگذر ثانیه های رشدوبالندگیت ومادرانگی های آرام من

وقتی کارن هوس بسته بندی شدن کرد

عزیزدلم همیشه دوست داری توجاهای کوچیک وسقف دار بازی کنی یه روز که من داشتم لحافارو مرتب میکردم به دوراز چشمهای من پتویی رو که مامانی بزرگ شما بدنیا اومدنی برات کادوآورده بودرو برداشتی ورفتی توکاورش منم که عادت کردم به اینکه وقتی بی سروصدایی یعنی داری دست گل به آب میدی اومدم  دیدم بععععله به سلامتی رفتی توکاور پتووواسه خودت داری کیف میکنی بعد من این شکلی شدم    واینم چندتاعکس از شما...   ...
5 خرداد 1392

از طلا گشتن خود معذورم لطفا مرحمت نموده ومرا به مس وجود باز گردانید

عزیز دلم یه مدت میشه که من وددی تصمیم گرفتیم که شما به من وددی یا بگید پدرومادر یا مامان وبابا وازاونجایی که ما همیشه با اینکه شما کوچولویی ولی مثل بزرگترها باهاتون مشورت میکنیم     به خودت گفتیم که دوست داری به ما چی بگی پدر ومادر یا مامان وبابا وشما در کمال تعجب به ما گفتی هم پدر مادر هم مامانی وبابایی هم ددی وآناتواون لحظه من وددی این شکلی بودیم            بعدشم اینجوری بودیم    خلاصه الان بنابه شرایط واوضاع روحیت یه اسمی به من وددی میگی مثلا پیش غریبه ها میگی پدرومادر وقتایی که میخوای اجازه بگیری بری خونه مامانی یا دایی جان میگی مامایی ووقتایی که ...
29 ارديبهشت 1392

بابایی نگران نباش

  سلام نبض زندگیم عزیزدلم بقول خودت وقتی چوچولو بودی با اداهات دلم رو میبردی الانم با حرفات دیشب خونه مامانی بودیم که یه لحظه شنیدم بابا حسین میگه آخه کارنم از وقتی شما بدنیا اومدی من چهار تا موبایل عوض کردم موبایل که برایه بازی نیست شماهم گوشی بابایی رو گرفته بودی دستت و میگفتی نه شاف باستا میخوام عکس بگیرم حوشدل شو          خلاصه تواین وسطا هم کلی موبایل بابایی رو مینداختی زمین منم که تازه به جواب سوال چند ماهم که مدام از خودم میپرسیدم بابا چرا اینقدر گوشی عوض میکنه خجالت این چندتا گوشی که حضرتعالی خراب کرده بودید رو میکشیدم که شما به بابایی گفتی بابایی نگران نباش نگرانی؟ نه نگر...
19 ارديبهشت 1392

همه اسباب بازیهای من

سلام عزیزدلم حس تملک برایه هر انسانی هست برایه شما تواین روزها خیلی بیشتر شده حتی به وسایل همه توحس تملک داری دیروز با بابا علی رفتی خونه مامان بزرگت بابایی وقتی که اومد حسابی میخندید پرسیدم چی شده گفت از دست این پسر نایلون اسباب بازیهای کیاناوپویاکه خونه مامان بود رو برداشته میگه مال حودمه مال حودمه هرچقدرم میگم آخه کارن اینا مال شما نیست جیغ میزنی که نه مال حودمه واونا دبن ((یعنی بدن)) هرکاری کردیم کوتاه نمیومد آخرشم با یکی از ماشینهای پویاجان وچندتا از اسباب بازیهای خودت که اونجا بود کوتاه اومدی وماجرا تموم شده !!! ...
30 آبان 1391

ماجرای دندون کشیدن بابایی

سلام گلم تواینروزا اینقدر کارای جالب میکنی که مدام داریم کاراتو واسه همه تعریف میکنیم باباحسین میگه تازگیها مدام دارم به کارای کارن وحرفاش میخندم اصلا نمیدونم این بچه این حرفارواز کجاپیدامیکنه بابایی به سلامتی شروع کرده دندوناش رو میکشه  کلی هم اذیت میشه ولی   میگه باحرفایه کارن این روزا این دندون کشیدن شده تفریح!!!بابایی میگه چند شب پیش بهش گفتی بابایی شینی خویدی دندونات حیاب شده گفتم آره بابایی شیرینی خوردم مسواک نزدم دندونام خراب شد آقایه دکتر اونارو کشید بعد جواب دادی بابایی منم شینی حویدم  مچواچ نه دندونام حیاپ نشد خلاصه گیردادی چندروزه به بابایی که  منم مسواک نزدم پس چرا دندونام خراب نشده ...
1 آبان 1391

یک کارخطرناک ولی ذوق برانگیز

      سلام مامانی خیلی وقته داری تلاش میکنی که مثل مابزرگترها کارکنی و وقتی مامان مریم ظرف میشوره صندلی به قول خودت خوشولوتو میاری ومیذاری کنار مامانی ومیگی من ظرف یا وقتی مهمون میاد میای بشقاباروازمن میگیری ومیگی آنامن من ولی امروز که بابایی ومامان مریم مهمونمون بودن بعداز شام چایی آوردم وبعدش مشغول صحبت بودیم که یه لجظه با یه استکان چایی اومدی وگفتی بابایی شای آبیدمی اولش هممون به هم نگاه کردیم که ببینیم کی چایی روریخته وداده دست کارن ولی همه سرجاشون نشسته بودن بعد بابایی سریع کمی از چایی خوردوگفت تازه ریختن که من حالم بدشد ویه آن اشک چشام ریخت که وای اگه راسته اگه چیزی میشد بابایی ...
23 مهر 1391