نبض زندگیمون کارن جاننبض زندگیمون کارن جان، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

درگذر ثانیه های رشدوبالندگیت ومادرانگی های آرام من

این روزهای ما

1392/9/16 10:01
نویسنده : مامان فرشته
467 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها خیلی شیرین کاری داری کلی به کارات میخندیم چند روز پیش با هم میرفتیم بیرون اصرار ازشماکه به شحری هم بگیم بیاد منم چون خیلی عجله داشتم گفتم کارن جان تا سحری آماده بشه دیر میشه نه بگیم خلاصه زنگ زدم به سحردخترخاله که گوشیشو جواب نداد کلی گریه کردی وهمین جورکه تو کوچه میرفتیم منم زنگ میزدم به سحر واون جواب نمیداد که بابای سحر عمو حسن با ماشین داشت رد میشد نگه داشت که احوالپرسی کنیم کلی باشماحرف زد وشمافقط محو ماشین بودی از عمو پرسیدم سحرکجاست گوشیشو جواب نمیده گفت دانشگاه سر کلاسه خلاصه خداحافظی کردیم که بریم که شما گفتی دیگه به شحری زنگ نزن گفتم چرا مامانی میگی آخه ال ٩٠دست عمو بود من ال ٩٠میخوام تازه فهمیدم که دلت واسه ال ٩٠تنگ شده آخه سحری بد عادتت داده ووقتش که آزادمیشه میاد من وشمارو میبره گردش وشماهم بقول خودت عاکشگ ماشینی ولی خوب اسم خاله سحر که بیاد میگی دلم تنگشه چرا نمیاد پیشم ولی خوب اونروز بعد از اون صحبتهات بازمیگی آنا دلم واسه شحری تنگشه بیاد خونمون خلاصه به بدون ماشین بودنش هم رضایت دادینیشخند

 یه مدت پیش بعد از ظهر من خوابیده بودم واومدی طبق روال همیشه یه دفعه افتادی روم ومیگی آنا بیدارشو یه چیز بهت بگم یک مترپریدم هوا وبلند شدم میگم چی شده مامان میگی آنا من فکر کردم به این نتیجه رسیدم که من وشما باید باهم همکاری کنیم تا خونه تمیز بشه منم که دیگه کارنمو میشناسم فهمیدم که بعععععله کارن جان باز دست گل به آب داده که میخواد من رو قانع کنم چشم هیچ کس روز بد نبینه رفتم پذیرائی دیدم بله آقا کلا فلش کارتهای زبانش رو ریخته کل کف خونه وبا مدادشمعی تا ابزار درهارو رویه پاتختیهای تو اتاق خوابرو همه جارو نوشته تازه بعدشم بتنهاییی به این نتیجه رسیدی که ما باید با هم همکاری کنیم این تمیز کردن که دقیقا ٣ساعت وقت ناقابل بنده رو گرفت وبعدشم از خستگی جون حرف زدن رو نداشتم چه برسه به تربیت جنابعالی ولی خوب خودتم پابه پایه من جمع وجور کردی

دریک بعدازظهر بارونی طبق روال همیشه چرت بعد ازظهر مو میزدم که جنابعالی لطف کردید وباز با مدل همیشگی پرشتون روشکمم از خواب بیدارم کردی ومیگی آنا من همه فکرامو کردم  سوال      هنوز منگ خواب بودم که این حرفت باعث شد چشمام از حدقه بزنه بیرون دقیقا اینجوری شدم   چشم        میگم چی فکرهاتو کردی درموردچی ؟؟؟؟میگی من فکرامو کردم ٢تا داداش میخوام یه آبجی آخی بچم هیچ وقت به کم قانع نیست گفتم واقعا ،میگی آره اسمم انتخاب کردم آبجیم ماگایا داداشام مآلاکلنگ و آلن گفتم این اسمهارو از کجاپیداکردی میگی خودم فکر کردم دیگه بعد من دیدم خیلی داری با آب وتاب میگی گفتم زیاد نری تو رویا گفتم آنا شما خودت بسی من دیگه بچه دیگه نمیخوام برگشتی میگی تونخواه میگم حانمی برام میاره و بی تفاوت ازمن رفتیسبز

 هفته قبل امتحان فاینال زبان داشتی وکلی هم من استرس داشتم!!!بامامانی صبح رفته بودی امتحان وموقع رفتن مامانی بهت گفته بود کارن جان هواست رو خوب جمع کن وببین خانم معلمت چی میگه بعد جوابش رو بده هواس پرتیو بی دقتی نکنی نتونی جواب بدی آبرومون بره باید خوب جواب بدی تابتونی بری طبقه بالا منظور مامانی این بوده که یه ترم بری بالاتر وشماتوجواب گفته بودی نه میدسمون طبقه بالا نداره آخرش همون جاست خلاصه مامانی برات هی توضیح داده بوده تا رسیده بودید ودست مامانی روکشیده بودی وگفته بودی ببین مامانی اینجا طبقه آخرشه وپله هارو نشون داده بودی هیچی دیگه مامانی میگه همه خانم معلم ها که اونجابودن ازخنده ریسه رفته بودن قهقهه

حالاچون برنامه کلاسیت عوض شده و از دوستت آرتین جداشدی همش میگی من اصلا اصلا دوست ندارم برم طبقه بالا همون کلاس میخوام بمونم حالا بیا توضیح بده که عزیزم توبمونی هم آرتین میره کیه گوش بده

بعدا نوشت:عزیزم اینقدر سر خانم معلمت غر زدی که من آرتین رو میخوام آرتین رو آوردن باهات همکلاس شد چقدرم خوشحالی وواسه خودت کیف میکنی همین جوریniniweblog.com

عزیز دلم کارت شده تماشای سی دی های باب اسفنجی یه سی دی تقریبا یک ساعته رو میشه گفت ٥ساعت نگاه میکنی وهرچقدرم میگیم بابا حالمون خراب شد چشمهات درد گرفت میگی نه ببین داره شروع میشه هنوز تموم نشده حاالا من وددی هم از شرکت سازنده این دستگاه دی وی دی ناراحتیم وانتقاد میکنیم که چرا باز میره اول سی دی که اون روز نشستم به دکمه ها ی کنترل نگاه کردم دیدم بابا میشه کاری کرد که دیگه پخش نکنه ویکبار پخش بشه سی دی رو درآوردی میگی آنا سی دی خراب شده همه شو نشون نمیده آخه اینم سی دیه دائی جان خیده زود خیاب شد ودیگه نشون نمیده  خلاصه منم این شکلی شدمتعجب

اومدی میگی آنا پول داشتی برام هواپیما میخری منم اول فکر کردم هواپیما اسباب بازی میگی تند تند برات نشون به اون نشون میارم وآمار هواپیماهاتو میدم وبعدشم میگم تازه مامانی چند تا هم هواپیما بزرگ برات خریده که بزرگ شدی ببری تو کوه پروازشون بدی برگشتی یه نگاه عاقل اندر ....کردی ومیگی از اونا که نه ازاونایی که خودم بشینم توشو بره آسمون وباهم پرواز کنیم تازه شماروهم سوار میکنم هیچی دیگه این مشکلمون دیگه خانوادگی نیست وبقول ددی این مشکل شده کشوری نیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مریم
10 آذر 92 13:37
ماشاله خاله قربونت بره اینقدر شیرین زبون شدی