نبض زندگیمون کارن جاننبض زندگیمون کارن جان، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

درگذر ثانیه های رشدوبالندگیت ومادرانگی های آرام من

خوشبختی

  كودكی از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت خدا گفت ان را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم با خود فکر کرد و فکر کرد گفت اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم خداوند به او داد گفت اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم خداوند به او داد اگر ..... اگر ....... و اگر........ اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم خداوند گفت باز هم بخواه گفت چه بخواهم هر انچه را که هست دارم گفت بخواه که دوست بداری بخواه که دیگران را کمک کنی بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی و او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که ب...
16 آذر 1392

مادری مثل مادرم...

وقتی که مادر میشوی دنیایت تغییر میکند دیگر هرچیزی برایت جالب نیست دیگر ویترین هرمغازه ای تورا به سوی خود جلب نمیکند وقتی ویترین یک مغازه برایت شیرین میشود وبسویش میروی که ردپایی از ملزومات کودکت باشد دیگربرایت لباس وکفش و طلا میشود یک مسئله بی اهمیت وجنبی وآنچه که برایت رخ مینمایاند کودکت وهرچه به اوربط دارد میشود دنیایت واین دنیایه جدید بقدری خاص و جدید میشود که گویا وارد یک دنیای دیگر شده ای دنیایی با تمام مادرانگیها که تنها نیستی ومدام کسی در ذهنت در کنار تمام فکرهایت هست عشق مادرانگی با تمام عشقها فرق میکند با تمام دلبستگیها تفاوت دارد وقتی که عاشق میشوی ودنیایت میشود عشقت در تمام سختیها ومشکلات حس میکنی کسی در کنارت هست که درد ومشکلات...
29 مهر 1392

آنا خودتو کنترل کن!!!!!!!!

سلام عزیز دلم این روزها  هر لحظه حرفی میزنی که اگه من وقت داشتم مینوشتم واسه خودش یک کتاب میشد وبحدی شیرین زبونی میکنی  دیگه طوری شده که مدام داریم حرفها وتکیه کلامهایی بکاربرده شمارو ماهم تکرار میکنیم بعضی وقتهااز  مامانی مریم میپرسم مامان من هم همسن کارن بودم اینطور حرفهای بزرگتراز خودم میگفتم مامان مریم میگه واله اون موقعها شما اینقدر خجالتی بودی که من که مامانتم صداتو زیاد نمیشنیدم تا بمونه به بقیه خلاصه حالا چند تا ازاون حرفهای شیرین رو برات میگم تا ببینی چه جیگری شدی چند روز پیش عمه شهلا برای عصرونه دعوتمون کرده بود واز اونجایی که من وشما کلاس زبان داشتیم وبخاطر چندبار غیبت نمیتونستیم که نریم خلاصه تصمیم گرفتم که بر...
1 مهر 1392

روز تولدتو روز تمام شادیهاست

                                                هرسال وقتي١٣خردادمیشد هزاران شهاب به سمت زمين هجوم مياوردن از خودم مي پرسيدم چه اتفاقي افتاده که آسمونيا ميخوان خودشونو به زمين برسونن؟ .... و سال ١٣٨٩فهميدم اونا به پيشواز حضور مسافري ميان که زمينو با گامهاي مهربونش نوازش کرد تا سفرشو از خودش به خدا شروع کنه ....   کارن عزیزم پس...
26 شهريور 1392