نبض زندگیمون کارن جاننبض زندگیمون کارن جان، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

درگذر ثانیه های رشدوبالندگیت ومادرانگی های آرام من

بازم درددلهای آنایی

گاهی وقتها  ... باید خودت را ... به خدا بسپاری ... البته ... همیشه همینطور است ... اما گاهی دلت هم  ... بی صبرانه میخواهد که همینطور باشد ! آنوقت ... بی خبر از خبرهای دور و برت ... خوشبخت ترین انسان  میشوی ... دلت میخواهد ... هوایت را داشته باشد و بهترینها را ... برایت بخواهد انگار ... همه دنیا ... با توست ! تو ... فقط باید ...  آرزو کنی .           موفقیت زمانی را برای رسیدن به فراسو بگذار و زمانی را برای یافتن لبخند و در این فراسو سیر کن. با سکوت و بی هیچ حزن و درد،          &nbs...
23 تير 1392

حدیث

حدیث از پیامبر گرامی اسلام (ص): کودکان را به پنج دلیل دوست دارم؛ 1- "گریه می کنند" چرا که گریه کلید بهشت است. 2- قهر می کنند ولی زود آشتی می کنند چرا که دلی بی کینه دارند. 3- چیزی را زود خراب می کنند چون دلبستگی به دنیا ندارند. 4- با خاک بازی می کنند چون غرور ندارند. 5- هر چه دارند می خورند چون غم فردا ندارند ...
1 تير 1392

دلیل نبودن عکسهای بروز کارن نفس

      سلام عزیزدلم امروز آخرین روز امتحانات دانشگاهه ومن امروز بعداز 24روز میخوام به آرامش برسم پسرخوشگلم هرروز صبح ساعت 6:40 دقیقه بیدارت میکردم وازاونجایی که وقتی بیدارمیشی نمیتونی صبحانه بخوری وصبحانه رو تو مهد باکمک خاله صغری میل میکنی اینه که بعد از دست وصورت شستنت واصرار به مسواک زدن (آخه من عجله دارم وشماهم بااینکه شب موقع خواب بقول خودت متوات میزنی بازم صبح بیدارمیشی میگی متوات بزنم      ومن وقتی شمااین حرفارومیزنی  خلاصه آماده میشدیم وتامن شیرتوبریزم توقمقمه وبقول خودت قمبوله میرفتی وکفشاتومیپوشیدی ومیگفتی وای فشته بدو آخه حانم میملم دبام میکنه دییرکنم تتابام تومهده درس...
22 خرداد 1392

عکسای عشق زندگیم

من وبابایی مهربون وباحوصلم 7روزگی من خونه بابایی مهمون بودم اینم یه ماچ گونده از بابایی اینم باباعلی جووووونم که من بهش ددی میگم کارن5ماهه یه خواب ناز من میخوام کارامو خودم انجام بدم بعداز یه فعالیت خسته کننده   اینم یه ژست مردونه اینم استخر توپم وای کامیون سواری چه باحاله من وددی در عید1390 من در 13بدر سرماباعث شدخونه عمه فریبا با عروسکای پگاه جون خوش باشم البته عصر رفتیم گردش         کارن وقتی خیلی شیطنت کنه بدون اینکه صداش دربیاد خودش یه گوشه ای خوابش میبره یه عکس دیگه ام براتون گذاشتم که همینطور روی فرش خوابش بر...
5 خرداد 1392

وقتی کارن هوس بسته بندی شدن کرد

عزیزدلم همیشه دوست داری توجاهای کوچیک وسقف دار بازی کنی یه روز که من داشتم لحافارو مرتب میکردم به دوراز چشمهای من پتویی رو که مامانی بزرگ شما بدنیا اومدنی برات کادوآورده بودرو برداشتی ورفتی توکاورش منم که عادت کردم به اینکه وقتی بی سروصدایی یعنی داری دست گل به آب میدی اومدم  دیدم بععععله به سلامتی رفتی توکاور پتووواسه خودت داری کیف میکنی بعد من این شکلی شدم    واینم چندتاعکس از شما...   ...
5 خرداد 1392

تولدحانمی

سلام عزیزم بخاطرمشغله هام یه مدت مدیدی نتونستم از خاطرات روزهای بزرگ شدنت بنویسم ولی سعی میکنم روزهای خیلی مهم روبرات بنویسیم یکی ازاین روزهای مهم تولد خانمی بودکه خیلی به شماخوش گذشت 6دی ماه بودکه شب من وشما وددی وبابایی ومامانی با خانواده حانمی همه جمع شدیم وبرای حانمی تولد گرفتیم یکی از کسایی که بقول خودت حیلی عاشوگشی بقول خودت حانمیه حانمی حیلی نازه خلاصه این علاقه به جایی رسیده که شب عروسی زن دایی سحرو دایی جان وقتی داشتیم ازسالن آخرشب میرفتیم خونه مامانی تویه پارکینگ وقتی آقای فیلمبردار از ماشین عروس وداماد فیلم بگیره یکدفعه یه کله بادوچشم باز از صندلی پشت از وسط عروس وداماد اومد بیرون و فیلمبردارمحترم که اصلا انتظاراین صحنه روند...
29 ارديبهشت 1392